روژينروژين، تا این لحظه: 14 سال و 30 روز سن داره

روژین دختر کوچولوی مامان و بابا

پارك با مامان جون

امشب برا افطار رفتيم خونه مامان جون(مامان زهرا) البته چون حوصله نداشتم افطار درست كنم و شما تمام  انرژي منو گرفتي زنگ زدم مامان جون گفتم دارم ميام با بابايي رفتيم اونجا بعد از افطار مامان جون دستتو گرفت برد پارك سر كوچه كلي خوش گذروندي  سوار تاب شدي سرسره بازي كردي خيلي بهت خوش گذشت دست مامان جون درد نكنه اون طرف پارك پسرا داشتن فوتبال بازي ميكردن مامان جون حواسش بود كه توپ بهت نخوره عزيزم بعد از بازي كردن شما به اتفاق مامان  جون و من اومديم خونه شما تازه ياد گرفتي ميري سراغ اب سردكن نشون و ابو تا اخرش ميريزي رو زمين و بابا جون و مامان جون به جايي كه دعوات كنن كلي ذوقت ميكنن و قربون  صدقت مي...
18 مرداد 1390

حرف به ياد موندني

آرزوهاتو یه جا یاداشت کن و یکی یکی از خدا بخواه. خدا یادش نمیره ولی تو یادت میره که چیزی که امروز داری دیروز آرزوشو کردی   اگر روزي دشمن پيدا كردي، بدان در رسيدن به هدفت موفق بودي! اگر روزي تهديدت كردند، بدان در برابرت ناتوانند! اگر روزي خيانت ديدي، بدان قيمتت بالاست! اگر روزي تركت كردند، بدان با تو بودن لياقت مي خواهد   میدونی قشنگترین دعا در حق دیگران چیه ؟     اینکه:   ایشااله هر بلائی سر دیگران آوردی چه شرش چه خیرش سرت بیاد .   پس مواظب باش با دیگران چیکار میکنی .... .   ...
17 مرداد 1390

اقاي دكتر

صبح امروز هر چی غذا واست آوردم نخوردی. سیب زمینی سرخ کرده با تخم مرغ رو که خیلی دوست داشتیم حتی چند تیکه شو خوردی و دیگه لب نزدی. یهویی به سرم زد. پاشم ببرمت دکتر  به بابايي گفتم اونم قبول كرد و با هم رفتيم   رسیدیم مطب خوشبختانه مریضی نبود و رفتیم داخل. آقای دکتر وزنت کرد. 9كيلو 500  دكتر گفت نسبت به وزن بدنيا اومدنت كه 2 كيلو 900 بودي خوبي ماشااله   گذاشتمت روی تخت تا گوشتو قلبتو معاینه کنه دکتر . کل مطبو گذاشتی روی سرت باجیغات عزيزكم دكتر استامينفن بهت داد با يه شربت چون شكمت كار نميكنه چند روزيه كه هر شش ساعت يك بار بايد به دختر گلم بدم با هزار مکافات قرص وشربتتو دادم. الان خوابیدی. از خدا می...
16 مرداد 1390

عشق مامان

ساعت حدودا٢  صبحه. شماو بابایی دارین با هم بازی میکنین. ماه رمضون هم رسید. این سومین ساله که باهم رمضون رو حس می کنیم. سال اول شما توی دل مامان بودی و چون خیلی خاطرت عزیز بود , روزه گرفتنو تعطیل کردم تا اطلاع ثانوی. دیشب سحر باصدای گریه شما بیدارشدیم. قربون دختر اسمونیم بشم که شده زنگ بیدارباش مامان واسه اقامه نماز.     با اذون گفتنات با ااااااااااا لللللللل  گفتنا و خم وراست شدنت با کوچکترین صدای صلوات و قران واذون نمی دونم این چه حسی نسبت بهت دارم. انگار شدی یه جورایی فرشته نگهبان مامان. دنیا برعکس شده نه, عوض اینکه من مراقبت باشم تا بیراهه نری , شما شدی یه پا بپای مامان موقع نم...
13 مرداد 1390